به دیوار دود گرفته و سیاه مقابلش زل زده بود . گذشتههایش را به یاد می آورد . دورانهای کودکی و نوجوانی و جوانیش را دوباره مجسم کرد . اتفاقات زندگیش پراکنده و درهم از ذهن آشفتهاش عبور کرد . لحظاتی را به خاطر می آورد که حتی تصور آن آزارش می داد و سعی می کرد فکرش را از آنها منحرف کند . سیگار دیگری روشن کرد و نزدیک لبانش برد . چند پکی از روی بی میلی زد و خاموشش کرد . دراز کشید ، به سقف خیره شد و دوباره به فکر فرو رفت . دقیقاً نمی دانست دارد دربارهی چه چیز فکر میکند . .نیم نگاهی به ساعت انداخت . متوجه شد بیش از یک ساعت است که در افکار و خیالات مبهمش سیر میکند . هیچ مهم نبود ، چون او دیگر به گذشت زمان اهمیت نمیداد . اطرافش را نگاه میکرد . اتاق کوچک و خفه اش با دیوارها و سقف نم کشیده و تیره که قصد داشت ادامه عمرش را آنجا تلف کند با آن ظاهر تکراری و محقر و چندش آورش قلبش را میفشرد . هوای اتاقش بوی دود سیگار و خستگی میداد . او مردی تنها بود .
صاحب واحد 607 مردی بیست و هفت هشت ساله بود . او تنها در آن آپارتمان نقلی زندگی میکرد . مجرد بود . حدود چهار سالی آنجا ساکن بود . قدی بلند و هیکل نسبتاً درشتی داشت . چشم و ابروهای مشکی داشت ، موهایش سیاه و نامرتب و پرپشت بود و صورتی ریش آلود داشت که به طوری غیرعادی جلوه می کرد . دائم لباس های سیاه بر تن داشت . کفش های مشکی ، شلوار جین مشکی و پیراهن مشکی . رفتار و حرکاتش عجیب بود . برخلاف همسایه هایش که همیشه او را تحت نظر داشتند ، او هیچ توجهی به آدم های دور و اطرافش نداشت و هیچ برایش اهمیت نداشت که بیرون از خانه اش چه میگذرد . او معمولا هر یکی دو روز یکبار برای خرید مقداری خوراک و تحویل متون ترجمه شدهاش به صاحب کارش از خانه خارج میشد . پول اندکی نسیبش میشد و همان را برای خوراک و پوشاک و مخارج زندگی نکبت بارش هزینه میکرد .
وقتی از خانه خارج میشد پسرهای شانزده هفده ساله به او متلک میگفتند و عده ای آهسته به او فحش میدادند و تصور میکردند که او متوجه نیست ، چون او هرگز به روی خود نمیآورد . بچههای کوچک که بیرون مشغول بازی و سر و صدا بودند با دیدن او لحظاتی ساکت میشدند . دست از بازی میکشیدند و بصورتی آزار دهنده به او خیره میشدند . کمی که دور میشد به او ناسزا میگفتند و چیزهایی دربارهی آن مرد به یکدیگر میگفتند و بعد از مدتی دوباره سرگرم بازیشان میشدند . دخترهای جوان وقتی او را میدیدند با بی تفاوتی از کنارش رد میشدند و یا آهسته چیزهایی به هم می گفتند . او همیشه فکر میکرد که دارند دربارهی او باهم پچ پچ حرف میزنند و احساس خوبی نسبت به این جریان نداشت . چون فکر میکرد آنها هم دارند زیر لب او را تحقیر و ملامت میکنند . بعضی ها با یک حالت نیشدار و تمسخرآمیز به او سلام میکردند . او نیز از روی اجبار در جواب سرش را کمی حرکت می داد یا با صدایی گرفته آهسته جواب می داد و سعی میکرد سریع از آنجا دور شود . می توانست نفرت و بدجنسی را در چهرهی همه کسانی که آن بیرون بودند ببیند . خارج شدن از منزل برایش عذابی غیر قابل تحمل بود و تا میتوانست از بیرون رفتن امتناع میورزید . گویی ساکنین آن منطقه هم متوجه این موضوع بودند و سعی داشتند بیشتر و بیشتر او را آزار دهند .
معمولاً وقتی کسی از همسایهها در خانهاش را میزدند ، یا صدای موسیقیاش آنقدر بلند بود که متوجه نمیشد و یا میفهمید و در را باز نمیکرد . بعضی وقت ها که کسی سماجت میکرد و چندین بار در را میکوبید ، به زور و بیحوصلگی در را باز میکرد و با نگاهی تلخ و زهر آلود میفهماند که « سریع کارت را بگو و برو » . حتی عدهای میترسیدند با او روبرو شوند . او چهرهی سرد و مرموزی داشت که آنها با دیدنش مضطرب و عصبی میشدند و در هم میریختند . از این رو کسی تمایل نداشت در خانهی او را بزند و قیافهی او را ببیند . ولی این بار اوضاع جور دیگری بود .
نزدیک 10 روز بود که از خانه خارج نشده بود . دیگر صدای موسیقی های آزار دهندهاش به گوش نمیرسید . بوی تعفن به مشام میرسید . دیگر همهی ساکنین ساختمان از این موضوع متلع شدند . در نهایت همسایهها موضوع را با پلیس در میان گذاشتند . بوی تعفن همچنان داشت شدت میگرفت . پلیس با همراهی همسایهها قفل در خانهاش را شکست و به داخل وارد شدند . جنازهی خونآلودش را که در گوشهی اتاق خشکیده بود یافتند . تیغ ریش تراشی آغشته به خونی ، نزدیک دست راستش که نیمه باز بود ، افتاده بود . سرش به دیوار تکیه داشت . چشمان و دهانش بسته بودند . طوری که به نظر میرسید به خوابی بسیار عمیق فرو رفته است ، درست مانند اینکه بعد از یک روز سخت و طاقتفرسا مجال استراحت یافته باشد . هوای اتاقش هنوز بوی دود سیگار و خستگی می داد ، اما او دیگر نبود ...
|
متن دلخواه شما
|
|